💾 Archived View for scholasticdiversity.us.to › scriptures › islam › quran › fa.mojtabavi › 12 captured on 2024-05-10 at 12:03:01. Gemini links have been rewritten to link to archived content

View Raw

More Information

⬅️ Previous capture (2024-03-21)

-=-=-=-=-=-=-

Sayyed Jalaloddin Mojtabavi, Surah 12: Joseph (Yusuf)

Surahs

[1] الف، لام، را. اين است آيه‌هاى كتاب روشن و روشن‌كننده.

[2] همانا ما آن را قرآنى به زبان تازى فرو فرستاديم تا مگر شما- كه تازى هستيد- به خرد دريابيد.

[3] ما با اين قرآن كه به تو وحى كرديم نيكوترين داستان را بر تو بر مى‌گوييم و هر آينه تو پيش از آن از بى‌خبران بودى.

[4] آنگاه كه يوسف پدر خويش را گفت: اى پدر، من در خواب يازده ستاره و مهر و ماه را ديدم كه مرا سجده مى‌كنند.

[5] گفت: اى پسرك من، خواب خود را به برادرانت باز مگو، كه [از روى حسد] در باره تو بدانديشى مى‌كنند، زيرا كه شيطان آدمى را دشمنى هويداست

[6] و اينچنين پروردگارت تو را برمى‌گزيند و از تعبير خوابها- وقوع و سرانجام آنها- به تو مى‌آموزد و نعمت خويش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام مى‌كند چنانكه آن را پيش از اين بر دو پدرت، ابراهيم و اسحاق، تمام كرد همانا پروردگار تو دانا و استواركار است.

[7] براستى در [سرگذشتِ‌] يوسف و برادرانش نشانه‌ها- نشانه‌هاى قدرت و حكمت خداوند يا هدايت- و عبرتها براى پرسندگان است.

[8] آنگاه كه گفتند: يوسف و برادرش- بنيامين، برادر هم‌مادر يوسف- نزد پدرمان از ما كه گروهى نيرومنديم محبوب‌ترند همانا پدر ما [در اين مهرورزى‌] در گمراهى آشكار است.

[9] يوسف را بكشيد يا او را به سرزمينى بيفكنيد تا روى- توجّه- پدرتان تنها براى شما باشد و پس از او [با توبه‌كردن‌] گروهى نيك و شايسته باشيد.

[10] گوينده‌اى از آنان گفت: يوسف را نكشيد، و [اگر كارى خواهيد كرد] او را در تاريكى بن چاه بيفكنيد تا برخى از كاروانيان او را برگيرند.

[11] گفتند: اى پدر، تو را چيست كه ما را بر يوسف امين نمى‌شمارى و حال آنكه هر آينه ما نيكخواه اوييم؟

[12] فردا او را با ما بفرست تا در چمنزار بگردد و بازى كند و همانا ما او را نگهبانيم.

[13] گفت: اينكه او را ببريد بى‌گمان مرا اندوهگين مى‌كند و مى‌ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.

[14] گفتند: اگر گرگ او را بخورد در حالى كه ما گروهى نيرومنديم آنگاه براستى زيانكار باشيم.

[15] پس چون او را بردند و همداستان شده دل بنهادند كه او را در بن چاه افكنند، [به اين كار دست يازيدند] و ما به او وحى كرديم كه هر آينه تو آنان را بدين كارشان آگاه خواهى كرد در حالى كه آنها درنيابند [كه تو يوسفى‌]- يا: در حالى كه آنان از اين وحى و برطرف‌كردن وحشت از او آگاهى ندارند-.

[16] و شبانگاه گريه كنان نزد پدرشان آمدند

[17] گفتند: اى پدر، ما به مسابقه مى‌دويديم و يوسف را نزد كالاى خود گذاشته بوديم كه گرگ او را خورد، و تو [سخن‌] ما را باور ندارى اگر چه راستگو باشيم

[18] و خونى دروغين را بر پيراهنش آوردند- يعنى پيراهن يوسف را به خون آلوده ساخته به دروغ، نزد پدر آوردند- [يعقوب‌] گفت: [چنين نيست‌] بلكه نفس شما كارى [بزرگ‌] را در نظرتان آراسته و آسان نموده است پس [به هر حال مرا] شكيبايى نيكوست، و خداست كه بايد بر آنچه بيان مى‌كنيد از او يارى خواست.

[19] و كاروانى بيامد، پس آب‌آورشان را فرستادند، و او دلو خويش [در چاه‌] فروانداخت گفت: اى مژدگان! اين پسرى است. و او را همچون كالايى [براى فروش‌] پنهان ساختند، و خدا به آنچه مى‌كردند دانا بود.

[20] و او را به بهايى اندك، دِرمى چند، فروختند و در باره او بى‌رغبت بودند.

[21] و آن كس از [مردم‌] مصر- يعنى عزيز مصر- كه او را بخريد زن خويش- زليخا- را گفت: جايگاهش گرامى دار، شايد ما را سود دهد يا او را به فرزندى گيريم. و بدين سان يوسف را در آن سرزمين جاى [و توان‌] داديم [تا آنچه مى‌خواستيم تحقّق بخشيم‌] و تا او را از تعبير خوابها- يعنى سرانجام و وقوع آنها- بياموزيم. و خداوند بر كار خويش چيره و تواناست و ليكن بيشتر مردم نمى‌دانند.

[22] و چون باليد و به نيروى جوانى خود رسيد او را حكم- نبوّت يا حكمت- و دانش داديم، و نيكوكاران را چنين پاداش مى‌دهيم.

[23] و آن زن كه او در خانه‌اش بود از وى كام خواست، و درها را ببست و گفت: بيا [كه تو را آماده‌ام‌]. گفت: پناه بر خدا! كه او پروردگار من است، جايگاهم را نيكو داشته براستى كه ستمكاران رستگار نشوند.

[24] و هر آينه آن زن آهنگ او كرد، و اگر نه آن بود كه او برهان پروردگار خويش بديد آهنگ وى كرده بود. اينچنين [برهان خويش به او نموديم‌] تا بدى و زشتكارى را از او بگردانيم، كه او از بندگان ويژه و برگزيده ما بود.

[25] و آن دو به سوى در از يكديگر پيشى گرفتند، و آن زن پيراهن او را از پشت دريد، و شوهر آن زن را نزديك در بيافتند. زن گفت: سزاى كسى كه به خانواده تو آهنگ بدى كرده باشد چيست، جز اينكه زندانى شود يا شكنجه‌اى دردناك بيند؟

[26] [يوسف‌] گفت: او از من كام خواست و گواهى از كسان آن زن گواهى داد كه اگر پيراهن او

[27] و اگر پيراهنش از پشت دريده شده آن زن دروغگوست و او راستگوست.

[28] پس چون پيراهن او را ديد كه از پشت دريده شده، گفت: اين از مكر شما زنان است، براستى مكر شما بزرگ است.

[29] اى يوسف، از اين [رويداد] درگذر، و تو هم براى گناه خويش آمرزش بخواه، كه از لغزشكاران بوده‌اى.

[30] و زنانى در شهر گفتند: زن عزيز از غلام خود كام مى‌خواهد، همانا او

[31] چون نيرنگ [و بدگويى‌] آنان را شنيد، به نزدشان كس فرستاد و از بهر آنان تكيه‌گاهى آماده ساخت و به هر كدام از آنان كاردى [براى بريدن ميوه‌] داد و [يوسف را] گفت: بر آنها بيرون آى. همين كه او را ديدند، [براى زيبايى شگفتش‌] بزرگش يافتند و دستهاى خويش [به جاى ميوه‌] بريدند و گفتند: پاكا خدايا! اين نه آدمى است، اين جز فرشته‌اى بزرگوار نيست!

[32] گفت: اين همان است كه مرا در باره او سرزنش مى‌كرديد، و همانا من از او كام خواستم، پس او خويشتن نگاه داشت و اگر آنچه مى‌فرمايمش نكند بى گمان زندانى مى‌شود و هر آينه از خوارشدگان باشد.

[33] [يوسف‌] گفت: پروردگارا، زندان نزد من خوشتر است از آنچه مرا بدان مى‌خوانند، و اگر نيرنگ آن زنان را از من نگردانى به آنها گرايم و از نادانان باشم.

[34] پس پروردگارش او را پاسخ داد و نيرنگشان را از او بگردانيد، كه اوست شنوا و دانا.

[35] آنگاه پس از آنكه نشانه‌ها را ديدند- با اينكه به پاكدامنى يوسف پى بردند- به نظرشان رسيد- رأيشان بر اين قرار گرفت- كه او را تا مدّتى به زندان افكنند.

[36] و با او دو جوان- از غلامان شاه- در زندان شدند. يكى از آنها گفت: من [در خواب‌] خود را ديدم كه انگور مى‌فشارم [تا شراب بسازم‌]، و ديگرى گفت: من خود را ديدم كه بر سرم نانى مى‌برم كه پرندگان از آن مى‌خورند. ما را به تأويل- تعبير و سرانجام- آن آگاه كن، كه تو را از نيكوكاران مى‌بينيم.

[37] گفت: هيچ خوردنى كه روزى شما سازند شما را نرسد مگر به تأويل آن- تعبير و سرانجام خواب يا آن خوردنى- پيش از آنكه به شما رسد آگاهتان كنم. اين [خبر غيبى‌] از آنهاست كه پروردگارم مرا آموخته است، زيرا كه من كيش گروهى را كه به خدا ايمان نمى‌آورند و جهان واپسين را باور ندارند رها كرده‌ام

[38] و كيش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى كرده‌ام ما را نرسد كه چيزى را با خدا انباز گيريم اين از فزون‌بخشى خداى بر ما و بر مردم است و ليكن بيشتر مردم سپاس نمى‌دارند.

[39] اى دو يار زندانى من، آيا خدايان پراكنده بهترند يا آن خداى يگانه چيره‌شونده بر همه؟

[40] شما جز او

[41] اى دو يار زندانى من، يكى از شما خواجه خود را شراب دهد و آن ديگرى بر دار آويخته گردد و پرندگان از سر او بخورند [فرمان‌] كارى كه در باره آن نظر مى خواستيد گزارده شده است.

[42] و به يكى از آن دو، كه دانست رها مى‌شود، گفت: مرا نزد خواجه خويش ياد كن ولى شيطان يادآورى خواجه‌اش را فراموشش ساخت پس [يوسف‌] سالى چند در زندان بماند.

[43] و [روزى‌] شاه گفت: من در خواب ديدم كه هفت گاو فربه را هفت گاو لاغر مى‌خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه ديگر خشك [ديدم‌] اى مهتران! مرا در باره خوابم نظر بدهيد اگر شما خوابگزاريد.

[44] گفتند: خوابهايى آشفته و پريشان است و ما به تعبير خوابهاى پريشان دانا نيستيم.

[45] و آن كس، از آن دو، كه رهايى يافته بود و پس از مدتها به يادش آمد گفت: من شما را از تعبير آن آگاه مى‌كنم، پس مرا [نزد يوسف‌] بفرستيد.

[46] يوسفا! اى بسيار راستگو، ما را درباره هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آنها را مى‌خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه ديگر خشك نظر ده، باشد كه نزد مردم باز گردم، شايد [سرانجام خواب را] بدانند.

[47] گفت: هفت سال پياپى كشت كنيد، و آنچه را درويديد، جز اندكى كه مى‌خوريد، در خوشه‌اش بگذاريد

[48] آنگاه پس از آن، هفت سال سخت بيايد كه آنچه از پيش براى آنها نهاده باشيد بخورند مگر اندكى از آن كه [براى كشت‌] نگه مى‌داريد.

[49] سپس، از پى آن سالى بيايد كه در آن براى مردمان باران مى‌بارد- يا گياهان مى‌رويد، يا مردم از تنگى و سختى مى‌رهند- و در آن [ميوه- انگور، زيتون، ...] مى‌فشرند.

[50] و شاه گفت: او را نزد من آريد، پس چون فرستاده نزد وى آمد، [يوسف‌] گفت: سوى خواجه‌ات باز گرد و از او بپرس كه حال و كار آن زنان كه دستهاى خويش بريدند چه بوده است- چرا دست خود بريدند-؟ همانا پروردگار من به مكر آنها داناست.

[51] [شاه، آن زنان را] گفت: شما را چه بوده است آنگاه كه از يوسف كام خواستيد؟ گفتند: پاك است خدا، ما بر او هيچ بدى نمى‌دانيم زن عزيز- زليخا- گفت: اكنون حق پديدار شد، من از او كام خواستم، و او از راستگويان است.

[52] [يوسف به آن يار زندانى گفت:] اين- درخواست من و بيرون نشدن از زندان- براى آن است تا [عزيز] بداند كه من در نهان به او خيانت نكرده‌ام، و خداوند نيرنگ خائنان را رهبرى نمى‌كند- به مقصد نمى‌رساند-

[53] و من خويشتن را [به خودستايى‌] بى‌گناه نمى‌شمارم، كه نفس [آدمى‌] بسى به بدى و گناه فرمان مى‌دهد مگر آنكه پروردگارم رحمت آرد همانا پروردگار من آمرزگار و مهربان است.

[54] و شاه گفت: او را نزد من آوريد تا وى را ويژه خود سازم. پس چون با او به سخن پرداخت، گفت: تو امروز به نزد ما ارجمند و امينى.

[55] گفت: مرا بر خزانه‌هاى اين سرزمين برگمار، كه نگاهبان و دانايم.

[56] و اينچنين يوسف را در آن سرزمين- مصر- جاى و توان داديم تا هر جا از آن كه بخواهد جاى گزيند مهر و بخشايش خويش را به هر كه خواهيم مى‌رسانيم، و پاداش نيكوكاران را تباه نمى‌كنيم،

[57] و هر آينه پاداش آن جهان براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى مى‌كرده‌اند بهتر است.

[58] و برادران يوسف آمدند و بر او اندر شدند پس آنها را شناخت و آنها به او ناشناسنده بودند.

[59] و چون بارهايشان را برايشان آماده ساخت، گفت: برادرى را كه از پدرتان داريد نزد من آريد آيا نمى‌بينيد كه من پيمانه را تمام مى‌دهم و بهترين ميزبانانم؟

[60] و اگر او را نزد من نياوريد، پيمانه‌اى- خواربار- نزد من نخواهيد داشت و نزديك من نشويد.

[61] گفتند: او را از پدرش خواهيم خواست و اين كار را خواهيم كرد.

[62] و به جوانان- غلامان- خويش گفت: سرمايه آنان را در باردانشان بگذرايد، تا مگر هنگامى كه پيش كسانشان باز گردند آن را باز شناسند، شايد كه باز آيند.

[63] چون نزد پدرشان باز گشتند، گفتند: اى پدر، پيمانه- خواربار- از ما بازداشتند، پس برادرمان را با ما بفرست تا خواربار بگ��ريم و ما هر آينه نگاهبان او خواهيم بود.

[64] [يعقوب‌] گفت: آيا در باره او

[65] و چون كالاى خويش گشودند، سرمايه خويش را يافتند كه به آنها باز گردانده شده، گفتند: اى پدر، ديگر چه مى‌خواهيم؟ اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانده شده و [ما بدين وسيله‌] خاندان خود را خواربار مى‌آوريم و برادرمان را نگهدارى مى‌كنيم و بار شترى را [به نام بنيامين‌] افزون مى‌گيريم كه اين بارى اندك است [در نزد پادشاه آن سرزمين‌].

[66] گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا مرا پيمانى استوار از خداى دهيد- يعنى به نام خدا سوگند خوريد، تا گروگانى باشد- كه هر آينه او را به من باز مى‌آريد مگر آنكه گرفتار شويد. پس چون او را پيمان استوار خويش بدادند، گفت: خداى بر آنچه گوييم [گواه و] نگاهبان است.

[67] و گفت: اى پسران من، از يك دروازه درون نشويد و از درهاى پراكنده درون شويد و من شما را در برابر [قضا و قدر] خدا هيچ سودى نتوانم داشت. حكم [و فرمانروايى‌] جز خداى را نيست. بر او توكل كردم، و توكل كنندگان بايد بر او توكل كنند و بس.

[68] و چون از همانجا كه پدرشان فرموده بود درون شدند، آنان را در برابر [قضا و قدر] خدا هيچ سودى نداشت مگر آرزو و نيازى كه در دل يعقوب بود و آن را آشكار كرد- بگفت و دل از آن بپرداخت- و همانا وى خداوند دانش بود- مى‌دانست كه گريز نتواند كسى را از قضا و قدر برهاند- از آن رو كه ما به او آموخته بوديم ولى بيشتر مردم نمى‌دانند.

[69] و چون بر يوسف در آمدند برادرش را نزد خويش جاى داد گفت: همانا من برادر [هم‌مادر] توام، پس از كارهايى كه مى‌كردند اندوه مدار.

[70] پس چون بار و بنه آنان را آماده ساخت جام را در باردان- خرجين- برادر خود نهاد، سپس بانگزنى بانگ برآورد كه اى كاروانيان بى‌گمان شما دزدانيد.

[71] [برادران يوسف‌] در حالى كه روى بديشان نهادند، گفتند: چه گم كرده‌ايد؟

[72] گفتند: پيمانه- جام- شاه را گم كرده‌ايم، و [يوسف گفت‌] هر كه آن را باز آرد او را بار شترى است و من آن را ضامنم.

[73] گفتند: به خدا سوگند كه شما مى‌دانيد كه ما نيامده‌ايم تا در اين سرزمين تباهى كنيم و ما دزد نبوده‌ايم.

[74] گفتند: سزاى آن كار- يا آن كس- چيست، اگر دروغگو باشيد؟

[75] گفتند: سزايش آن است كه هر كه [جام‌] در بار وى يافت شود او خود سزاى آن است، ما ستمكاران- دزدان- را اينچنين كيفر مى‌دهيم.

[76] پس به جست‌وجوى باردانهاى آنان پيش از باردان برادر خويش آغاز كرد، سپس آن را از باردان برادرش بيرون آورد. بدين سان براى يوسف چاره‌انديشى كرديم- تا بتواند برادرش را نزد خود نگه دارد- [زيرا] در آيين آن شاه روا نبود كه برادرش را [گروگان‌] بگيرد، مگر آنكه خداى خواهد- چنانكه تدبير آن را به يوسف آموخت-، هر كه را بخواهيم به پايه‌ها بالا بريم و بالاى هر دانايى، بسياردانى هست.

[77] [برادران‌] گفتند: اگر او دزدى كرده، [شگفت نيست، كه‌] برادرش نيز پيش از اين دزدى كرده بود. اما يوسف آن را در دل خويش پنهان داشت و بر آنها آشكار نساخت، گفت: شما به جايگاه بدتريد [از آنچه وانمود مى‌كنيد]، و خداى بدانچه بيان مى‌كنيد داناتر است.

[78] گفتند: اى عزيز، او را پدر پيرى است سالخورده، پس يكى از ما را به جاى او بگير، كه تو را از نيكوكاران مى‌بينيم.

[79] گفت: پناه بر خدا، كه جز آن كسى را بگيريم كه كالاى خويش نزد او يافته‌ايم، كه آنگاه- اگر چنين كنيم- از ستمكاران باشيم.

[80] پس چون از او نوميد گشتند رازگويان به يك سو شدند. مهترشان گفت: مگر نمى‌دانيد كه پدرتان بر شما پيمانى استوار از خداى- يعنى به نام او- گرفته است و پيش از اين در باره يوسف چه كوتاهى كرده‌ايد؟ پس من هرگز از اين سرزمين راهى نشوم تا آنكه پدرم مرا اجازه دهد يا خداى در باره من داورى كند- راهى برايم بگشايد- و او بهترين داوران است.

[81] نزد پدرتان باز گرديد و بگوييد: اى پدر، پسرت دزدى كرد، و ما جز بدانچه دانستيم- كه جام شاه از بار او بيرون آمد- گواهى نداديم و نگاهبان غيب هم نبوديم- نمى‌دانستيم كه او دزدى كرده و گرنه گواهى نمى‌داديم كه حكم دزد آن است كه او را بنده گيرند-،

[82] و از [مردم‌] شهرى كه در آن بوديم و از كاروانى كه با آن آمديم بپرس، و هر آينه ما راستگوييم.

[83] [يعقوب‌] گفت: بلكه نفس شما كارى را برايتان بياراسته، پس [به هر حال مرا] شكيبايى نيكوست، اميد است كه خداوند همه آنها را با هم به من رساند، كه اوست داناى با حكمت.

[84] و از آنها روى بگردانيد و گفت: اى دريغا بر يوسف! و دو چشم او از اندوه سپيد شد و او خشم خويش [از فرزندان‌] فرو مى‌خورد.

[85] گفتند: به خدا سوگند كه تو پيوسته يوسف را ياد مى‌كنى تا سخت بيمار شوى يا از هلاك‌شدگان گردى.

[86] گفت: همانا از درد و اندوه خويش به خدا مى‌نالم و چيزى از خدا مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد.

[87] اى پسران من، برويد از يوسف و برادرش جست‌وجو كنيد و خبر يابيد و از رحمت خدا نوميد مباشيد، كه جز گروه كافران از رحمت خدا نوميد نمى‌شوند.

[88] پس چون بر او

[89] گفت: آيا مى‌دانيد كه به يوسف و برادرش آنگاه كه نادان بوديد چه كرديد؟

[90] گفتند: آيا راستى تو يوسفى؟ گفت: من يوسفم و اين برادر من است. هر آينه خداى بر ما منت نهاد براستى هر كه پرهيزگارى و شكيبايى كند پس [بداند كه‌] خدا مزد نيكوكاران را تباه نمى‌كند.

[91] گفتند: به خدا سوگند كه هر آينه خدا تو را بر ما برگزيد و برترى داد، و بى‌گمان ما لغزشكار بوديم.

[92] گفت: امروز بر شما هيچ سرزنش نيست، خدا شما را بيامرزد، و او مهربان‌ترين مهربانان است

[93] اين پيراهن مرا ببريد و بر روى پدرم افكنيد تا بينا شود و همه خاندان خود را نزد من آريد.

[94] و چون كاروان بيرون شد، پدرشان گفت: همانا من بوى يوسف مى‌يابم، اگر مرا كم خرد نشماريد.

[95] گفتند: به خدا سوگند كه تو هنوز در گمراهى ديرينه خويشى- يعنى دوستى شديد به يوسف-.

[96] و چون مژده‌رسان بيامد، آن

[97] گفتند: اى پدر، براى گناهان ما آمرزش بخواه، همانا ما گناهكار بوديم.

[98] گفت: بزودى براى شما از پروردگارم آمرزش مى‌خواهم، كه او بسى آمرزنده و مهربان است.

[99] و چون بر يوسف در آمدند، پدر و مادر خويش را در كنار خود جاى داد و گفت: به مصر در آييد كه اگر خداى بخواهد ايمن خواهيد بود.

[100] و پدر و مادر خود را بر تخت بالا برد و همگان پيش او سجده‌كنان درافتادند، و گفت: اى پدر، اين تعبير همان خواب من است كه پيشتر ديده بودم، كه پروردگارم آن را راست و درست ساخت و براستى با من نيكويى نمود آنگاه كه مرا از زندان بيرون آورد و شما را از بيابان [كنعان‌] بياورد پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم آشوب كرد و تباهى افكند همانا پروردگار من آن را كه خواهد لطف‌كننده است- به نرمى و نيكى رفتار كند-، كه اوست دانا و با حكمت.

[101] پروردگارا، مرا از پادشاهى [بهره‌] بدادى و از تعبير خوابها بياموختى، اى پديدآرنده آسمانها و زمين، تو يار و سرپرست من در اين جهان و آن جهانى، مرا مسلمان- گردن‌نهاده و فرمانبردار- بميران و به شايستگان نيكوكار بپيوند.

[102] اين [سرگذشت‌] از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى‌كنيم و تو نزد آنان

[103] و بيشتر مردم مؤمن نخواهند شد هر چند [بر ايمان آوردنشان‌] بسى آرزو برى.

[104] و تو بر اين [كار- تبليغ رسالت-] مزدى از آنان نمى‌خواهى اين

[105] و بسا نشانه‌ها در آسمانها و زمين هست كه بر آن مى‌گذرند و از آن رويگردانند.

[106] و بيشترشان به خدا ايمان نمى‌آورند مگر اينكه [در همان حال‌] مشركند- يعنى به حقيقت توحيد نرسيده‌اند-.

[107] پس مگر ايمن‌اند از اينكه عذابى فراگير از سوى خدا به آنان رسد، يا در حالى كه آگاهى ندارند قيامت ناگاه آنان را فرا رسد؟

[108] بگو: اين راه من است كه با بينايى به سوى خدا مى‌خوانم، من و هر كه از من پيروى كند. و پاك است خداى، و من از مشركان نيستم.

[109] و پيش از تو نفرستاديم مگر مردانى را از مردم شهرها كه بديشان وحى مى‌كرديم پس آيا در زمين، نگشته‌اند تا بنگرند كه سرانجام كسانى كه پيش از آنان بودند چگونه بود؟ و هر آينه سراى بازپسين براى پرهيزگاران بهتر است، آيا خرد را كار نمى‌بنديد؟

[110] [و دعوت پيامبران و انكار كافران ادامه داشت‌] تا چون پيامبران [از ايمان آوردن قوم خود] نوميد شدند و [كافران‌] چنين دانستند كه به آنان دروغ گفته شده- كه كافران عذاب سخت دارند-، يارى ما بديشان رسيد، پس هر كه را خواستيم رهانيده شد، و عذاب سخت ما از گروه بزهكاران باز گردانده نشود.

[111] هر آينه در سرگذشت آنان براى خردمندان عبرتى- مايه پندگرفتن- بوده است. اين- قرآن- سخنى نيست كه به دروغ بافته شده باشد، بلكه باورداشت آن [كتابى‌] است كه پيش آن است- پيش از آن آمده است-، و شرح و بيان هر چيزى و رهنمونى و بخشايشى است براى مردمى كه ايمان آورند.

Previous

Next

Powered by Al Quran Cloud