💾 Archived View for scholasticdiversity.us.to › scriptures › islam › quran › fa.khorramshahi › 12 captured on 2024-05-10 at 12:01:11. Gemini links have been rewritten to link to archived content
⬅️ Previous capture (2024-03-21)
-=-=-=-=-=-=-
[1] الر الف لام راء اينها آيات كتاب روشنگر است
[2] ما آن را به صورت قرآنى عربى [و روشن] نازل كرديم، باشد كه انديشه كنيد
[3] ما بهترين داستانسرايى را با وحى فرستادن همين قرآن بر تو مىخوانيم و بىگمان پيش از آن از بىخبران بودى
[4] چنين بود كه يوسف به پدرش گفت پدر جان من در خواب يازده ستاره ديدم، و خورشيد و ماه را، ديدم كه به من سجده مىكنند
[5] [يعقوب] گفت فرزندم خوابت را براى برادرانت بازگو مكن كه در حقت بدسگالى مىكنند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است
[6] و بدينسان پروردگارت تو را برمىگزيند و به تو تعبير خواب مىآموزد و نعمتش را بر تو و بر آل يعقوب به كمال مىرساند، همچنانكه در گذشته بر پدرانت ابراهيم و اسحاق به كمال رسانده بود، بىگمان پروردگارت داناى فرزانه است
[7] به راستى در داستان يوسف و برادرانش براى پرسندگان عبرتهاست
[8] چنين بود كه گفتند يوسف و برادرش [برادر ابوينى او] از ما نزد پدرمان محبوبترند و ما براى خود جوانان برومندى هستيم، بىگمان پدرمان در گمراهى آشكار است
[9] [يكى گفت] يا يوسف را بكشيد، يا در سرزمينى [گم و گور] بيندازيد، تا توجه پدرتان فقط به شما پرداخته شود، و پس از آن مردمى درستكار شويد
[10] گويندهاى از ميان آنان گفت يوسف را نكشيد، بلكه اگر مىخواهيد كارى بكنيد او را در نهانگاه چاهى بيندازيد كه برخى از كاروانيان او را برگيرد
[11] گفتند پدرجان، چرا در كار يوسف ما را امين نمىدارى؟ حال آنكه ما خيرخواه او هستيم
[12] او را فردا همراه ما بفرست تا بگردد و بازى كند و ما مراقب او هستيم
[13] [يعقوب] گفت اينكه شما ببريدش مرا اندوهگين مىكند و مىترسم كه شما از او غافل شويد و گرگ او را بخورد
[14] گفتند در حالى كه ما جوانانى برومند هستيم، اگر گرگ او را بخورد، [ضايع و] زيانكاريم
[15] چون او را [همراه] بردند و همداستان شدند كه او را در نهانگاه چاه بگذارند، به او وحى [/الهام] كرديم كه [سرانجام] ايشان را در حالى كه هيچ آگاه نيستند، از [چون و چند] اين كارشان آگاه خواهى ساخت
[16] و شبانگاه گريه كنان نزد پدرشان آمدند
[17] [و] گفتند پدرجان، ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزديك بار و بنه خودمان گذاشته بوديم، كه گرگ او را خورد، و ما اگر هم راستگو باشيم، تو سخن ما را باور نخواهى كرد
[18] و بر پيراهنش خونى دروغين آوردند [يعقوب] گفت ولى نفس امارهتان به دست شما كار داد پس [چاره من] صبرى نيكوست، و خداوند در آنچه مىگوييد مددكار [من] است
[19] و كاروانى [پيش] آمد، و آبآورشان را فرستادند، و او دلوش را [در چاه] انداخت، [چون يوسف را بالا كشيد] گفت مژده باد، چه جوانى! و او را پنهانى براى خود برداشتند كه دستمايه كنند، و خداوند به آنچه مىكردند، آگاه بود
[20] او را به ثمن بخس فروختند، به چند درهم اندكشمار، و به [كار و بار] او بىعلاقه بودند
[21] و كسى كه اهل مصر بود و او را خريده بود، به همسرش گفت قدر او را بدان، چه بسا به ما سود رساند، يا به فرزندى بگيريمش، و بدينسان يوسف را در آن سرزمين تمكن بخشيديم، تا سرانجام به او تعبير خواب بياموزيم، و خداوند سررشته كار خويش را در دست دارد، ولى بيشتر مردم نمىدانند
[22] و چون به عنفوان جوانى رسيد، به او حكمت [نبوت] و علم بخشيديم، و بدينسان نيكوكاران را جزا مىدهيم
[23] و زنى كه او [يوسف] در خانهاش بود، از او كام خواست، و [يك روز، همه] درها را بست و [به يوسف] گفت بيا پيش من [يوسف] گفت پناه بر خدا، او [شوهرت] سرور من است و به من منزلتى نيكو داده است، آرى ستمكاران رستگار نمىشوند
[24] و آن زن آهنگ او [يوسف] كرد و او نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ آن زن مىكرد، اينگونه [كرديم] تا نابكارى و ناشايستى را از او بگردانيم، چرا كه از بندگان اخلاص يافته ماست
[25] و [سپس] هر دو به سوى در شتافتند و آن زن پيراهن او را از پشت دريد، و [ناگهان] شوهر او را نزديك در يافتند [زليخا، مكارانه] گفت جزاى كسى كه به زن تو نظر بد داشته باشد چيست غير از اينكه زندانى شود، يا عذابى دردناك [بچشد]؟
[26] [يوسف] گفت او بود كه از من كام خواست، و شاهدى از كسان زن شهادت داد كه اگر پيراهن او از جلو دريده شده، زن راست مىگويد و مرد دروغگوست
[27] و اگر پيراهنش از پشت دريده شده، زن دروغ مىگويد و مرد راستگوست
[28] و چون ديد كه پيراهنش از پشت دريده شده [حقيقت را دريافت و] گفت اين از مكر شما [زنان] است كه مكرتان شگرف است
[29] اما يوسف تو از اين ماجرا درگذر، و [اما] تو اى زن براى گناهت استغفار كن، چرا كه از خطاكاران بودهاى
[30] و زنانى در شهر [بودند كه] گفتند همسر عزيز [مصر] از غلامش كام خواسته است و پاك، دل در گرو محبت او داده است، ما او را در گمراهى آشكار مىبينيم
[31] و چون بدگويى ايشان را شنيد [كسى را براى دعوت] به سوى ايشان فرستاد و براى آنان مجلسى آماده ساخت و به هر يك از آنان كاردى داد و [به يوسف] گفت بر آنان ظاهر شو، آنگاه كه ديدندش بس بزرگش يافتند و [از بىحواسى] دستانشان را [به جاى ترنج] بريدند و گفتند پناه بر خدا، اين آدميزاده نيست، اين جز فرشتهاى گرامى نيست
[32] [زليخا] گفت اين همان كسى است كه شما به خاطر او مرا سرزنش مىكرديد، و من از او كام خواسته بودم، ولى او خويشتندارىورزيد، و اگر آنچه به او دستور مىدهم نكند، به زندان خواهد افتاد و خوار و زبون خواهد شد
[33] [يوسف] گفت پروردگارا زندان براى من خوشتر است از آنچه مرا به آن مىخوانند، و اگر مكر آنان را از من باز ندارى، به آنان مىگرايم و از نادانان مىگردم
[34] آنگاه پروردگارش [درخواست] او را اجابت كرد و مكر آنان را از او باز داشت، چرا كه او شنواى داناست
[35] سپس، بعد از آنكه نشانهها را ديدند، بهتر آن ديدند كه او را تا مدت زمانى زندانى كنند
[36] و همراه او دو جوان وارد زندان شدند، يكى از آن دو [به يوسف] گفت من به خواب ديدهام كه [انگور براى] شراب مىفشارم و ديگرى گفت من به خواب ديدهام كه بالاى سرم نان مىبرم كه پرندگان از آن مىخورند، ما را از تعبير آن آگاه كن، كه تو را از نيكوكاران مىيابيم
[37] [يوسف] گفت خوراكى برايتان نمىآيد كه بخوريدش مگر آنكه پيش از آمدن آن، شما را از تعبير آن [خواب] آگاه مىكنم، اين از چيزهايى است كه پروردگارم به من آموخته است، كه من آيين مردمى را كه به خداوند ايمان ندارند، و هم ايشان آخرت را منكرند، رها كردهام
[38] و از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردهام سزاوار نيست كه ما هيچگونه شريكى براى خدا قائل شويم، اين از فضل الهى در حق ما و در حق مردم است، ولى بيشترينه مردم سپاس نمىگزارند
[39] [سپس گفت] اى دو هم زندان من آيا خدايان گوناگون بهتر است يا خداوند يگانه قهار؟
[40] شما به جاى او [خدا]، جز نامهايى كه خودتان و پدرانتان گذاردهايد، نمىپرستيد كه خداوند بر آن هيچگونه برهانى نفرستاده است، حكم نيست مگر خداوند را، [كه] فرمان داده است كه جز او را مپرستيد، اين دين استوار است، ولى بيشترينه مردم نمىدانند
[41] اى دو هم زندان من، اما يكى از شما دو تن به سرور خويش [دوباره] شراب مىنوشاند، و اما ديگرى بر دار مىشود و پرندگان از سر او مىخورند، چيزى كه در باب آن از من نظر خواستيد، سرانجام يافته است
[42] و به يكى از آن دو كه گمان مىكرد رهايى يافتنى است، گفت مرا نزد سرورت ياد كن، آنگاه شيطان ياد سرورش را از خاطر او برد، لذا [يوسف] چند سال در زندان ماند
[43] و پادشاه [مصر] گفت من در خواب هفت گاو ماده فربه ديدهام كه هفت [گاو] لاغر آنها را مىخورند، و نيز هفت خوشه سرسبز و هفت ديگر كه خشك بودهاند [به خواب ديدهام] اى بزرگان اگر خواب تعبير مىكنيد، درباره خواب من نظر دهيد
[44] گفتند [اينها] خوابهاى پريشان است و ما داناى تعبير خوابها[ى پريشان] نيستيم
[45] و آن كسى از آن دو تن كه رهايى يافته بود، و پس از مدتى [درخواست يوسف را] به ياد آورده بود، گفت من شما را از تعبير آن آگاه مىسازم، پس مرا [به زندان يوسف] بفرستيد
[46] اى يوسف، اى صديق، درباره [خواب] هفت گاو ماده فربه كه هفت [گاو] لاغر آنها را مىخورند و هفت خوشه سرسبز و هفت ديگر كه خشك بودهاند، به ما نظر بده، تا به سوى مردم[ى كه منتظرند] برگردم، باشد كه باخبر شوند
[47] [يوسف] گفت هفت سال پياپى مثل هميشه كشت و زرع كنيد، و آنچه درو مىكنيد، با خوشهاش كنار بگذاريد، مگر اندكى كه از آن مىخوريد
[48] سپس بعد از هفت سال سختى [و قحطى] پيش مىآيد كه [مردم] آنچه برايشان از پيش نهادهايد، مىخورند، مگر اندكى كه آن را ذخيره مىكنيد
[49] سپس بعد از اين سالى پيش مىآيد كه [با باران] داد مردم داده خواهد شد و مردم [از قحط و غلا] نجات مىيابند
[50] پادشاه گفت او [يوسف] را نزد من آوريد، آنگاه كه فرستاده نزد او آمد [يوسف] گفت به نزد سرورت بازگرد و از او بپرس كه كار و بار آن زنان كه دستانشان را بريدند، چه بود؟ كه پروردگار من از مكر آنان آگاه است
[51] [پادشاه به زنان] گفت كار و بار شما چه بود كه از يوسف كام خواستيد؟ گفتند پناه بر خدا ما هيچ بد و بيراهى از او سراغ نداريم، [آنگاه زليخا] همسر عزيز گفت اينك حق آشكار شد، من [بودم كه] از او كام خواستم و او از راستگويان است
[52] [يوسف] گفت چنين بود تا او [عزيز] بداند كه من در نهان به او خيانت نكردهام، و اينكه خداوند نيرنگ خيانتكاران را به جايى نمىرساند
[53] و من خود را مبرا نمىشمارم، چرا كه نفس [آدمى] بدفرماست، مگر آنكه پروردگارم رحمت آورد، كه پروردگار من آمرزگار مهربان است
[54] و پادشاه گفت او [يوسف] را به نزد من آوريد كه نديم ويژه خود گردانمش، و چون با او گفت و گو كرد [به او] گفت تو امروز نزد ما صاحب جاه و امين هستى
[55] [يوسف] گفت مرا بر خزاين اين سرزمين بگمار، كه من نگهبانى كاردانم
[56] و بدينسان يوسف را در آن سرزمين تمكن بخشيديم كه در آن هر جا كه خواهد قرار گيرد، هر كه را خواهيم رحمت خويش بر او ارزانى داريم، و پاداش نيكوكاران را فرونگذاريم
[57] و پاداش اخروى براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا ورزيده باشند، بهتر است
[58] و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند آنگاه او ايشان را شناخت ولى ايشان او را نشناختند
[59] و چون زاد و برگ ايشان را آماده ساختند [يوسف] گفت [آن] برادر پدرىتان را هم نزد من بياوريد، مگر نمىبينيد كه من پيمانه را تمام مىدهم و بهترين ميزبانان هستم
[60] و اگر او را به نزد من نياوريد، نزد من پيمانهاى نداريد و نزديك من نياييد
[61] گفتند او را [به هر تدبير و ترفند] از پدرش خواهيم گرفت و ما چنين كارى خواهيم كرد
[62] [يوسف] به غلامانش گفت سرمايهشان را در خرجينهايشان بگذاريد تا چون به نزد خانوادهشان بازگشتند آن را باز شناسند، باشد كه بازگردند
[63] و چون به نزد پدرشان بازگشتند گفتند پدرجان از ما پيمانه را دريغ داشتهاند، پس برادرمان [بنيامين] را همراه ما بفرست تا بار و پيمانه گيريم و ما مراقب او هستيم
[64] [يعقوب] گفت شما را در حق او امين ندارم، مگر همانطور كه پيشترها در حق برادرش امين داشته بودم، اما خداوند بهترين نگهبان است، و همو مهربانترين مهربانان است
[65] و چون بار و بنهشان را باز كردند چنين يافتند كه سرمايهشان به ايشان بازگردانده شده است، گفتند پدرجان ديگر چه مىخواهيم؟ اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانده شده است [بگذاريد بار ديگر برويم] و براى خانواده خود آذوقه بياوريم و مراقب برادرمان هم هستيم و يك بار شتر هم اضافه خواهيم گرفت، چه [تاكنون] به ما بار و پيمانه اندكى دادهاند
[66] گفت هرگز او را همراه شما نمىفرستم مگر آنكه عهدى به نام خدا به من بدهيد كه او را به نزد من باز آوريد، مگر آنكه از هر سو گرفتار آييد، و چون عهدشان را دادند، [يعقوب] گفت خداوند بر آنچه مىگوييم [و قول و قرار ما] [ناظر و] كارساز است
[67] و گفت فرزندان من، از يك دروازه وارد نشويد و از دروازههاى گوناگون وارد شويد، و البته شما را از قضاى [ناگوار] الهى باز نتوانم داشت، حكم جز از آن خداوند نيست، بر او توكل كردم و اهل توكل بايد بر او توكل كنند
[68] و چون به همان گونه كه پدرشان به ايشان دستور داده بود، وارد شدند، [اين شيوه ورود] ايشان را از قضاى الهى باز نداشت، ولى [هر چه بود] نياز روحى يعقوب بود كه بدينسان برآورده كرد، و او با آنچه به او آموخته بوديم، دانشور بود، ولى بيشترينه مردم نمىدانند
[69] و چون بر يوسف وارد شدند، برادر [ابوينى]اش را در كنار گرفت [و در خلوت به او] گفت من [همان] برادرت هستم، از آنچه كردهاند غمگين مباش
[70] و چون ساز و برگ آنان را آماده ساختند [به فرمان يوسف] جام [پادشاه] را در خرجين برادرش [بنيامين] گذاشت سپس منادى ندا در داد كه اى كاروانيان شما دزديد
[71] گفتند -و رو به ايشان آوردندكه مگر چه گم كردهايد؟
[72] گفتند جام پادشاه را گم كردهايم، و هركس آن را بياورد، بار شترى [آذوقه جايزه] دارد و من اين [وعده] را ضامنم
[73] گفتند به خدا خودتان مىدانيد كه ما نيامدهايم كه در اين سرزمين فتنه و فساد كنيم و ما دزد نيستيم
[74] گفتند جزاى آن [سرقت] اگر شما دروغگو باشيد، چه باشد؟
[75] [اينان در پاسخ] گفتند هركس كه [جام] در خرجين او پيدا شود، خودش [برده شود و اسارتش] جزاى آن باشد، كه ما به اين شيوه ستمكاران [سارق] را كيفر مىدهيم
[76] [پذيرفتند] و آغاز به جستجوى باردانهاى ايشان پيش از باردان برادر [ابوينى]اش كرد، [سرانجام] آن را از باردان برادرش بيرون آورد، بدينسان به يوسف تدبير و ترفند آموختيم [زيرا] نمىتوانست برادرش را طبق رسم و آيين پادشاه، بازداشت كند، مگر آنكه خداوند بخواهد، كه درجات هر كس را كه بخواهيم بلند مىگردانيم و برتر از هر دانندهاى داناترى هست
[77] گفتند اگر [بنيامين] دزدى كرده است [عجب نيست، چرا كه] پيشترها برادر [ابوينى]اش هم دزدى كرده بود، اما يوسف اين [شماتت را فرو خورد و] در دل نگه داشت و به روى آنان نياورد، [اما در دل] گفت خودتان بدمنصبتريد، و خداوند به آنچه مىگوييد داناتر است
[78] گفتند اى عزيز او پدرى پير فرتوت دارد، يكى از ما را به جاى او نگهدار، كه ما تو را از نيكوكاران مىبينيم
[79] [يوسف] گفت پناه بر خدا كه جز كسى را كه كالايمان [جام] را در نزد او يافتهايم، بازداشت كنيم، كه در اين صورت ستمكار خواهيم بود
[80] آنگاه چون از او نوميد شدند، نجوا كنان بين خود خلوت [و مشورت] كردند، بزرگترشان گفت مگر نمىدانيد كه پدرتان از شما با نام خدا عهدى گرفته است، و پيشترها هم چه تقصيرها در حق يوسف كردهايد، من از اين سرزمين قدم بيرون نمىگذارم، مگر آنكه پدرم اجازه دهد، يا خداوند در حق من حكمى فرمايد و او بهترين داوران است
[81] به سوى پدرتان باز گرديد و بگوييد پدرجان، پسرت [بنيامين] دزدى كرد و ما جز به چيزى كه مىدانستيم شهادت نداديم، و ما در برابر [رويدادهاى] نهانى نگهبان نبوديم
[82] از مردم شهرى كه ما در آن بوديم [مصر] و از اهل كاروانى كه ما با آن روى به اينجا آورديم، بپرس، و ما راستگوييم
[83] [يعقوب] گفت باز نفس امارهتان به دست شما كار داد، پس [چاره من] صبرى نيكوست، چه بسا خداوند همه آنان را براى من باز آورد، كه او داناى فرزانه است
[84] و از آنان روى برگرداند و [با اشك و اندوه] گفت بر [فراق] يوسف اسف مىخورم، و چشمانش از [اشك و] اندوه سپيد [و نابينا] شد و اندوه خود را فرو خورد
[85] گفتند به خدا پيوسته يوسف را ياد مىكنى تا زار و نزار يا نابود شوى
[86] گفت درد و اندوهم را فقط با خداوند در ميان مىگذارم، و از [عنايت] خداوند چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد
[87] اى فرزندان برويد و در پى يوسف و برادرش بگرديد، و از رحمت الهى نوميد مباشيد، چرا كه جز خدانشناسان كسى از رحمت الهى نوميد نمىگردد
[88] و چون بر او [يوسف] وارد شدند، گفتند اى عزيز، به ما و خانواده ما رنج [بسيار] رسيده است و سرمايهاى اندك آوردهايم، پس به ما پيمانه تمام و كمال بده و بر ما [افزونتر هم] ببخش كه خداوند بخشندگان را دوست دارد
[89] [يوسف] گفت آيا دانستيد كه در حق يوسف و برادرش، وقتى كه جاهل [و جوان] بوديد، چه كرديد؟
[90] گفتند آيا تو خود يوسفى؟ گفت آرى من يوسفم و اين برادر [ابوينى] من است، خداوند بر من منت نهاد [و نعمت داد]، چرا كه هركس پروا و شكيبايى پيشه كند، خداوند پاداش نيكوكاران را فرو نمىگذارد
[91] گفتند به خدا، خداوند تو را بر ما برترى داد، و ما خطاكار بوديم
[92] [يوسف] گفت امروز سرزنشى بر شما روا نيست، خداوند شما را مىآمرزد و او مهربانترين مهربانان است
[93] [حال] اين پيراهن مرا ببريد و آن را بر روى پدرم بيفكنيد تا [به خواست خدا] بينا شود، و همه خانوادههايتان را به نزد من بياوريد
[94] و چون كاروان رهسپار شد، پدرشان گفت اگر مرا به خرفتى متهم نداريد، من بوى يوسف را مىشنوم
[95] گفتند به خدا تو در همان خبط و خطاى ديرينت هستى
[96] و چون [پيك] مژدهآور آمد، آن [پيراهن] را بر روى او [يعقوب] انداخت و بينا گشت گفت آيا به شما نگفته بودم كه من از [عنايت] خداوند چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد
[97] گفتند پدرجان براى گناهان ما آمرزش بخواه كه ما گناهكار بودهايم
[98] گفت به زودى براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، كه او آمرزگار مهربان است
[99] و چون [همگان] بر يوسف وارد شدند، پدر و مادرش را در كنار گرفت و گفت به خواست خداوند با امن و امان وارد مصر شويد [و همين جا بمانيد]
[100] و پدر و مادرش را بر تخت برنشاند، و در پيشگاه او به سجده درافتادند، و گفت پدر جان اين تعبير خواب پيشين من است كه پروردگارم آن را راست و درست گرداند، و با بيرون در آوردن من از زندان در حق من نيكى كرد و شما را پس از آنكه شيطان ميانه من و برادرانم را بر هم زد، از بيابان [كنعان به اينجا] باز آورد، حقا كه پروردگار من در آنچه بخواهد باريك بين است و همو داناى فرزانه است
[101] پروردگارا به من بهرهاى از فرمانروايى بخشيدى و به من بهرهاى از تعبير خواب آموختى، اى پديد آورنده آسمانها و زمين، تو در دنيا و آخرت سرور منى، مرا مسلمان بميران و به نيكان باز رسان
[102] اين از اخبار غيبى است كه بر تو وحى مىكنيم، و تو [اى پيامبر] آنگاه كه كارشان را هماهنگ و عزمشان را جزم كردند و نيرنگ پيشه كردند، نزد آنان نبودى
[103] و بيشترينه مردم، ولو تو سخت بكوشى و بخواهى، مؤمن نمىشوند
[104] و تو از ايشان براى آن [رسالت] مزدى نمىطلبى، آن نيست مگر پندآموزى براى جهانيان
[105] و چه بسيار نشانه [و مايه عبرت] در آسمانها و زمين هست كه بر آن مىگذرند و هم آنان از آنها رويگردانند
[106] و بيشترينه ايشان [ظاهرا] به خداوند ايمان نمىآورند مگر آنكه [باطنا، به نوعى] مشركند
[107] آيا ايمناند از اينكه عذاب فراگيرى از سوى خداوند بر آنان فرود آيد، يا قيامت ناگهان برايشان فرارسد و آنان ناآگاه باشند
[108] بگو اين راه و رسم من است كه به سوى خداوند دعوت مىكنم، كه من و هركس كه پيرو من باشد، برخوردار از بصيرتيم، و منزه است خداوند، و من از مشركان [نبوده و]نيستم
[109] و ما پيش از تو جز مردانى از اهل [همين] شهرها [به رسالت] نفرستادهايم كه به آنان وحى مىكرديم، آيا در زمين سير و سفر نمىكنند كه بنگرند سرانجام پيشينيان آنان چه بوده است، و سراى آخرت براى پرواپيشگان بهتر است، آيا نمىانديشيد؟
[110] تا آنجا كه چون پيامبران نوميد شدند و [پيروان] پنداشتند كه به دروغ وعده داده شدهاند، آنگاه بود كه نصرت ما به آنان در رسيد و هركس كه خواسته بوديم نجات يافت، و عذاب ما از قوم گناهكار برنمىگردد
[111] به راستى كه در بيان داستان ايشان مايه عبرتى براى خردمندان هست [و اين قرآن] سخنى برساخته نيست، بلكه همخوان با كتابى است كه پيشاپيش آن است و روشنگر همه چيز است و رهنمود و رحمتى براى اهل ايمان است