💾 Archived View for envs.net › ~mskf1383 › stories › sahebkhane.gmi captured on 2022-06-11 at 21:13:31. Gemini links have been rewritten to link to archived content
⬅️ Previous capture (2022-06-03)
-=-=-=-=-=-=-
در ژوئنِ سالِ ۱۹۷۰ جک لنز به خانهای که از پدرش به او ارث رسیده بود نقلِ مکان کرد. پس از گذشتِ چند روز متوجهِ صدای خر و پف مشکوکی از داخلِ خانهاش شد. در آوریلِ همان سال که برای جشنِ تولدش دوستانش را دعوت کرده بود، اتفاقی عجیب افتاد. شبِ همان روز که در حالِ تماشای فیلمِ تولدش بود، متوجهِ فردِ مشکوکی در فیلم شد. او بارها و بارها فیلم را دید اما او را نشناخت!!!
در اکتبرِ سالِ ۱۹۷۱ بود که در حال باز کردن در خانهاش متوجهِ حضورِ یک مرد با لباسِ سیاه و چشمهایی سفید که از چشمش خون میریخت شد. اما مشکلِ اصلی این بود که آن مرد درست کنارِ جک لنز بود. او از ترس جیغی کشید و به داخلِ خانه پرید و در را از پشت قفل کرد و از در فاصله گرفت. ولی در داشت باز میشد. از ترس میلرزید. اما کسی پشت در نبود…
پس از آن اتفاقِ وحشتناک، جک لنز تصمیم گرفت اسباب کشی کند و از آن خانهی طلسم شده فرار کند. در راهِ خانهی جدیدش بود که تکانِ شدیدی به ماشینش وارد شد. او ماشین را کنار زد تا ببیند با چه چیزی برخورد کرده. در وسطِ جاده، سگی استخوانی و زشت که از بدنش خون جاری بود، افتاده بود. بیخیال شد و به راهِ خودش ادامه داد تا به خانهی جدیدش رسید. واردِ خانه شد و وسایلش را با خود به اتاق برد. درِ کمد را باز کرد و از هوش رفت. چرا؟؟؟ … ارواحِ صاحبخانه داخلِ کمد بود…
پس از گذشتِ چند ساعت، یکی از همسایههای جک لنز که برای خوشآمدگویی آمد، جک را بیهوش روی زمین دید و سریع او را پیش پزشک برد. پس از به هوش آمدن، ماجرا را برای آنها تعریف کرد؛ اما تنها عکسالعمل آنها خنده بود. وقتی در راهِ خانه بود، کتابخانهای قدیمی توجهش را جلب کرد. به کتابخانه رفت تا شاید مطلبی دربارهی جن و روح وجود داشته باشد. پس از جستوجوی فراوان، بالأخره کتابِ موردِ نظرِ خود را پیدا کرد. کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد: «این کتاب برای افرادِ زیرِ ۱۸ سال مناسب نمیباشد. در گذشته مردی میزیسته است که میگفت مدتِ زیادی مردی عجیب و ترسناک را در خانهاش میدید. وقتی پلیسها این موضوع را فهمیدند اول میخندیدند ولی بعد از روبهرو شدن با آن روح، کنترل خود را از دست دادند و خودکشی کردند!!! افرادِ زیادی دربارهی این موضوع تحقیق کردند، اما تنها نتیجهای که گرفتند، آن بود که آنها با مردی شیطانی درگیر شدهاند» یعنی… ارواح صاحبخانه…
همانطور که کتاب را ورق میزد، به عکسی رسید که توجهش را جلب کرد. مردی آشنا با موهای آراسته و چشمانی قهوهای. با خودش فکر کرد که کجا این مرد را دیده است. ناگهان خاطرهی وحشتناکِ روبهرو شدن با ارواحِ صاحبخانه به ذهنش آمد. «جلوی در ایستاده بود و ارواحِ صاحبخانه کنارش» … «درِ کمد را باز میکند و ارواحِ صاحبخانه داخلِ کمد است» … بیخیال میشود و به خواندن ادامه میدهد. تتخخخخخ. صدای چی بود؟ سرش را چرخاند و به پشتش نگاه کرد. بچهها با توپ، شیشه را شکسته بودند. به حالتِ اولش برگشت؛ اما چند ثانیهای نشده بود که از ترس، دوباره به پشتش نگاه کرد. ارواحِ صاحبخانه کنارِ آن بچهها بود!!! کنارِ یک تیرِ برق. چاقو در دست. از ترس زهرهترک شد و از پنجره دور شد. به یکی از مسئولین کتابخانه رسید و از او پرسید که آیا آن مرد را میبیند؟ … خیر … چون او یک روح است و فقط یک نفر آن را میبیند … جک لنز …
جک لنز با تمامِ سرعت شروع به دویدن کرد. سریع از کتابخانه خارج شد و همانطور که میدوید، زمین پشتِ سرش میشکافت و منفجر میشد. جک با تمامِ سرعتی که میتوانست میدوید. وقتی به یک هتلِ کوچک رسید، سرعتش را کم کرد و به پشتِ سرش نگاه کرد. همهچیز مثلِ اولش بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. واردِ هتل شد. جلو رفت. دیوارهای هتل به رنگ نارنجی بودند. زمینِ هتل به طرحِ گُل بود. حالش بهم خورد. «آخه کدوم هتل، زمینش گُلگُلیه؟» پیرمردی پشتِ میزی نشسته بود. مثلِ اینکه مسئولِ کرایهی اتاق بود. جک لنز به سمتِ پیرمرد رفت و با همچین صحنهای روبهرو شد:
7GYYYYYJJYYYYYJJJJ??????7!^ ~GY^:~!!!!~:......:^^^^^^^!7PP~ YB7JPJ?!!7?YP! !JYJJJY7^ ~G5 ^GY~BJ. ~7! ^&~ PG^.:~^^!G5. .#J ?@Y BY Y@@@P #7?#. ^&@@Y BY :J@~ :P@@P^@~ :J55? ~&^GP .5GP~ :#Y :^&@@B Y@@@@G!PB7^!!!!7?JGJ^:5P?!7J?!YG7 5@@@@@? .#@@@@&B~:7YP?!~^^::#??Y:^!!^!!^. ?&@&@@7 J#@#B&@@G :BY ^@~ .5G@@@@&^ 5&@@@@@@Y ?#?.~YB: ^J#@@@@@@B. Y@@@@@@#. YPJYY?.^~?PJ7^ . ~@@@@@@@@@? .B@@@@@@J !^^!5G5G5B#&&@@@@@@@G#YY#&@@@@@@@^ .7?#@@@@#P7 ?#@@@@@&@&&&P5Y7!~G###@@B@@@@@@@@Y P@@@@@@@@Y@@@@@&Y.:... ..:7!JP@@@#57~ ~!5B#B@@@@G??!^. .... Y@@@@@^ ^?B&@@@B :PPGBBGGGGPPPG7 :G@@BY7 .!:J@@@G .~~~^~~!!^:.. .^5#@#. Y@#@5?7~: ..^~7J5YY!.~: :!^^:~7?YYYYYYYYYYYYJ?!^. .::::..
اییییییییییییییییییییییییییییشه…
نزدیک بود بالا بیاورد. پس از کرایهی یک اتاق، به اتاقش رفت تا استراحت کند. در را قفل کرد و به خواب رفت. نیمههای شب بود که صدایی بیدارش کرد. ققییییییییییییژژژژ. به در نگاه کرد و… صبح شد. رفتگرِ اتاقها در را باز کرد و داخل شد. تیکههای بدنِ انسان که با ارهبرقی قطع شده بودند، روی زمین ریخته بود!!! خون سرازیر شده بود. کلهاش له شده بود و مغزش بیرون ریخته بود. لهیلهیهی.
آن زمانها خیلی داستانها روحی و جنی، که در اینترنت بودند، میخواندم. این داستان را هم تحتِ تأثیرِ همانها نوشتم.
کلیدواژهها: ترسناک، وحشت، روح، جن، شبح، اشباح