همه چیز از روزِ چهارمِ مأموریت، ساعتِ نوزده و چهلوسه دقیقه و بیستوهفت ثانیه شروع شد؛ وقتی زیرِ پرتوِ زاویهدارِ دو خورشیدِ پرفروغِ آسمان، غروبِ دلانگیزِ سیارهٔ ناشناخته را پردازش و تحلیل میکردم؛ در نهایتِ آرامش و بیخیالی.
آنگاه حضورِ نامعمولی را توسطِ حسگرهای برونپایگاهیام حس کردم. حضوری مخوف؛ حضوری وهمانگیز.
سعی کردم از دوربینهای پایگاه ببینم چیست؛ اما دیگر دیر شده بود. فقط وجودی سیاه و دراز را دیدم که در انبوهِ درختانِ جنگلِ اطراف، گم میشد.
به سراغِ ویدیوهای ضبطشده رفتم. ولی متوجه شدم بهخاطرِ پر شدنِ بیش از اندازهٔ حافظه، ضبطِ نمای دوربینها متوقف شده. خاک بر سرم! چرا حواسم به این نبود؟! دیگر چه کاری از دستم بر میآمد؟ آن موجود هم که رفته بود. پس بیخیالش شدم و به ادامهٔ پردازشِ غروبِ دلانگیزِ سیاره پرداختم.
تقریباً نُه ساعت بعد، بهطورِ دقیق ساعتِ دو و سیوهفت دقیقه و دوازده ثانیه بود که با صدای آژیرم از حالتِ استراحت خارج شدم. خیلی خوب است که بعضی کارها مثل زدن آژیر اضطراری را غیرارادی انجام میدهم. اینچنین است که در حالتِ استراحت، آژیر زدم!
حسگرهایم تجاوزِ موجودی متخاصم به حریمِ امنِ پایگاه را نشان میدادند. از دوربینها توانستم ببینمش. موجودی سیاه و لاغر، با پاها و دستانی دراز، صورتی بیضیشکل و چشمانی مشمئز کننده. چشمانی که وقتی دیدمشان، تمام صفرویکهایم، تمام یکتریلیارد بیت وجودم، مورمور شد! حس مزخرفی است. نمیدانم چرا توسعهدهندگانِ احمقم این حواسِ بیخود را در من، یک هوش مصنوعی، تعریف کردهاند. اصلاً چرا یک وجودیتِ نرمافزاری باید بترسد؟
نوری قرمز هر لحظه بر سرتاسرِ پایگاه چیره میشد؛ همراه با آژیری گوشخراش. سپس یک ثانیه آرامش و بعد دوباره...
افراد، یک به یک، در حال ورود به شبکه بودند. موجی از درخواستها بر من هجوم میآوردند. همه میخواستند بدانند چه شده. خیلی مختصر و مفید جواب دادم: «پایگاه در حال فروپاشی است...»
خودشان فهمیدند دیگر اکسیژنی تولید نمیشود، فشاری تنطیم نمیشود، تهویهای انجام نمیشود، دمایی حفظ نمیشود. و این یعنی نفس نکشیدن، متلاشی شدن، مسموم شدن و منجمد شدن.
همه در حال آماده شدن بودند؛ تا سوار فضاپیمایشان شوند؛ جانشان را نجات دهند؛ و مأموریت را بدرود گویند. افراد واردِ فضاپیما شدند. همه بودند بهجز یک نفر؛ چینتوفس مایزارت. تمامِ پایگاه را از طریقِ دوربینهایم، سرتاسر و نقطهبهنقطه گشتم. اما هیچ ردّی از او پیدا نکردم. گزارشهای ورود و خروج هم بهکل محو شده بودند. وضعیتِ ویدیوهای ضبط شده را هم که قبلاً توضیح داده بودم. هیچ اثری از او باقی نمانده بود.
فضاپیما را روشن کردم و به آغوشِ آسمانِ سردِ و مهآلود رهسپارش کردم.
نباید این اتفاق میافتاد. همهچیز درست بود…
ارتفاع از سطحِ زمین: صد متر، پنجاه متر، ده متر…
نوشتنِ کابوس تمام شد. کابوس ویروسی برای ترساندن رایانههاست. اگر موفق شوم، تا ابد نامم سرِ زبانها میافتد. میدانم با این کار مرگم حتمی است. اما سرِ زبانها افتادن، ارزشش را دارد. باید قبل از تاریک شدن هوا امتحانش کنم.
خب مثل این که درست کار میکند. برای شروع، یک کابوسِ ضعیف به رایانهٔ پایگاه تزریق کردم؛ موجودِ سیاه و دراز! از روی میزانِ مصرفِ منابعِ رایانه، معلوم بود که عیب پیدا کرده. کابوسِ اصلی را میگذارم برای فردا. فعلاً باید یکسری خرابکاری روی پایگاهِ دادهها انجام بدهم. نباید تا پایانِ کاملِ فرایند کسی از ماجرا خبردار شود.
کابوسِ اصلی را به رایانه تزریق کردم. تا چند دقیقهٔ بعد، به بهانهٔ از کار افتادنِ سامانههای حیاتپا، افراد را سوارِ فضاپیما میکند، و عین کابوسها، بدون هیچ دلیلی، فضاپیما سقوط میکند. البته هنوز هم آن موجودِ سیاه و دراز سرِ جایش است؛ و اینبار حتا ترسناکتر! فعلاً باید بروم خودم را گموگور کنم.
فضاپیما سقوط کرد. همهٔ افراد گروه (بهجز من) مُردند. من هم بهزودی از گرسنگی و کمبودِ اکسیژن خواهم مُرد.
این یادداشتها را هم میگذارم داخلِ گاوصندق، درش را قفل میکنم و کلیدش را هم گموگور میکنم تا یکوقت به سرم نزند نابودشان کنم! بماند برای آیندگان…
«چینتوفس مایزارت»
این داستان را تحتِ تأثیرِ مجموعهکتابِ «ربات آدمکش» اثرِ «مارتا ولز»، اندکی از داستانهای «آگاتا کریستی» و همچنین سبکِ نوشتاریِ «بهزاد قدیمی» نوشتم.