خودرو با سرعت به درختی برخورد کرد. رئیسپلیس، پخشِ فیلم را متوقف کرد و با عصبانیت گفت: «تا کِی این وضع میخواد ادامه پیدا کنه؟! هر روز شاهدِ کلی مرگومیر به خاطرِ تصادفِ این خودرانها هستیم!»
سپس خطاب به منشیاش گفت: «رئیسِ شرکتِ ایرانخودران رو احضار کن.»
منشی به دستور او عمل کرد و طی یک تماس تلفنی، این پیام را به رئیسِ شرکتِ ایرانخودران رساند.
ساعتی بعد، رئیسِ شرکتِ ایرانخودران به ادارهٔ پلیس راهنمایی و رانندگی رسید. او که کتوشلواری مشکی به تن و عینکِ دودیِ گرانقیمتی به چشم داشت، مغرورانه قدم برمیداشت.
وقتی به اتاقِ رئیسپلیس رسید، رئیسپلیس با خشم گفت: «معلومه دارید توی شرکتتون چی تولید میکنید؟! خودروهای شما روزانه تعدادِ زیادی مجروح و کشته میدن!»
_ هوممم… به من ربطی داره؟
_ دارم میگم خودروهای شما!
_ خودروهای ما از نظرِ ایمنی فوقالعاده هستن. مشکل از جادههاست!
رئیسپلیس که به دمای جوش نزدیک شده بود، به عنوانِ جملهٔ آخرش گفت: «توی دادگاه میبینمتون.»
رئیسِ شرکت ایرانخودران از ادارهٔ پلیس راهنمایی و رانندگی خارج شد و به سمت خودروی مشکیرنگش حرکت کرد. خودروی او هم محصولی از ایرانخودران بود؛ اما مُدلی خاص که به سفارشِ خودِ او تولید شده بود.
او سوارِ خودرو شد و خطاب به آن گفت: «میرم شرکت.»
_ در حالِ مسیریابی… تا پانزده دقیقهٔ دیگر به مقصد میرسید. سفرِ خوشی را برای شما آرزومندم.
خودروی مشکی به راه افتاد و شتاب گرفت. خودرو در مسیرِ خود حرکت میکرد که ناگهان از مسیرِ خود منحرف شد و با سرعت به درختی برخورد کرد.
این داستان را در واقع برای درسِ نگارش نوشته بودم؛ اما چون خیلی خوب شده بود، تصمیم گرفتم اینجا هم منتشرش کنم.